مِهر رهبر
شهید محمد شریفی شادمان

دایی شهید - عباسعلی قرائی - می گوید: «در عزاداریها، در همین مسجد محل، در دوره های قرائت قرآن حاضر می شد. در مراسم دعا شرکت می کرد و پرده ی سیاه به دیوارها نصب می کرد. پس از اطعام در مسجد، ظروف را می شست و برای عزاداران چای می برد و رهبر را بسیار دوست می داشت و مطیع اوامرش بود. می گفت: «مِهر رهبر را به دل دارم و آرزومند شهادتم».
قبل از اعزام به جبهه شبی ساعت دوازده بود که آمد منزل ما. لباس رزم تنش بود. گفت: «دایی! این لباس خوب است؟»
گفتم : بله.
گفت: «این آخرین لباس من است.» وقتی جنازه ی او را آوردند، همان لباس تنش بود.
دوست شهید - سید حسین رضائی - از نحوه ی آشنایی اش با وی و خصوصیات شهید می گوید : «از سال 1350 با شهید آشنا شدم. آشنایی ما در هیئت شروع شد. ایشان به لحاظ حرفه شان و اینکه در اداره برق بودند، کارهای برقی هیئت را انجام می دادند. شهید فردی مخلص، خوش برخورد و بسیار مسلط به اعصابش بود. بسیار فعالیت می کرد وتمام کارهایش برای اسلام و در راه خدا بود.»(1)

قَسَم به جانِ امام
شهید بیژن بهنویی

زمستا سال 60، ساعت 12 شب بود. تنها خوابیده بودم. بیژن هم رفته بود مسجد. سر و صدای درب بلند شد، از خواب بردیم، یک دفعه در اتاق باز شد و بیژن با عجله وارد خانه شد، با تعجب پرسیدم؛ چی شده بیژن؟ این وقت شب چرا آمدی؟
حرفم تمام نشده بود که با همان عجله و اضطراب شروع کرد به حرف زدن. گفت: «مادر! می خواهیم یک چیزی به شما بگویم، انما اول باید به جان امام قسم بخورید که قبول می کنید؟»
گفتم: چه می خواهی بگویی که جان امام را قسم بخورم!
با زرنگی خاص جواب داد: «من از مسجد تا اینجا فکر کردم که چه قمسی بخورم که شما قبول کنید، دیدم شما فقط قسم به جان امام را رد نمی کنید. حالا هم خواهش می کنم زودتر قسم بخورید تا بگویم، چون بچّه های پایگاه جلوی در خانه منتظر من هستند!!».
خلاصه به او گفتم: اگر چیزی را که می خواهی در راه خدا، اسلام و امام، باشد به جان امام قبول می کنم.
یک مرتبه دیدم بیژن دستانش را بلند کرد، چند مرتبه خدا را شکر کرد. بعد هم سرش را روی زمین گذاشت و سجده شکر به جا آورد! من خیلی تعجب کردم، گفتم: بیژن چه کار می کنی؟
گفت : «مادر فردا اعزام است و من هم می خواهم به جبهه بروم و به خاطر همین می خواستم رضایت شما را بگیرم». (2)

آهی از ته دل
شهید عبدالله زمان پور

عبدالله عاشق امام بود. هر چند وقت یک بار برای تجدید قوای روحی به زیارت آن بزرگوار می رفت. اگر مدتی نمی توانست ایشان را دیدار کند آن چنان کسالتی به او دست می داد که دستش به هیچ کاری نمی رفت، یک روز گفت : «دلم برای امام تنگ شده می آیی برویم زیارت؟»
گفتم: برویم، خدا خودش درست می کند.
راه افتادیم . وقتی رسیدیم، گفتند: «وقت ملاقات تمام شده است. بروید یک روز دیگر بیایید.»
هر چه اصرار کردیم قبول نکردند. عبدالله آهی از ته دل کشید و گفت: «خدایا! ما با توکل به تو آمدیم. بدون ملاقات امام توان بازگشتن نداریم. خدایا خودت درستش کن».
همان وقت یک گروه زن برای ملاقات امام آمدند. هوا سرد و برفی بود. آن ها از تبریز آمده بودند. یکی از آنها به نمایندگی رفت داخل و موضوع را با مسئولین در میان گذاشت. لحظه ای بعد با خوشحالی بیرون آمد.
امام با وجود خستگی و کسالت. ملاقات را پذیرفته بود. ما نیز از فرصت استفاده کرده و به زبارت آن بزرگوار مشرّف شدیم.(4)

مطمئن ترین خط
شهید مهدی عاصی تهرانی

در مسائل سیاسی به هیچ خط و گروهی وابستگی نداشت. می گفت: «مطمئن ترین خط، خط ولایت است».
به همین جهت محبت زیادی به امام می ورزید و عاشقانه از فرامینش اطاعت می کرد.
هر وقت امام فرمان عزیمت به جبهه را می داد، او هر مسئولیتی داشت، رها می کرد و به جبهه می شتافت. نه تنها خودش می رفت بلکه ما را نیز سعی می کرد با روحیه ی جبهه مأنوس کند. همیشه می گفت: «دوست دارم روزی تو را به خط مقدّم جبهه ببرم تا از نزدیک حماسه و اینار مجاهدان را ببینی».
هر وقت یکی از دوستانش به شهادت می رسید، او سخت شرمنده شد. وقتی به بهشت زهرا (سلام الله علیها) می رفتیم تأثری خاص بر او غالب می شد و چهره اش برافروخته می شد. آن گاه با حسرت می گفت: «آن ها رفتند و من هنوز مانده ام».

******

آن روز در خانه ی ما جشن نیمه ی شعبان بر پا بود. جلسه ی قرآن بود و مولودی خوانی، مهدی به دنیا آمد. همه می دانستند زیباترین نامی که برازنده ی مولود آن روز باشد، چیست. او وقتی بزرگ شد به همه ثابت کرد که سرباز واقعی صاحبِ نام خویش است.
وقتی سرباز بود، امام خمینی فرمان داد سربازان از پادگانهای طاغوت فرار کنند. مهدی علاوه بر این که خود از فرمان نایب امام زمان (عج) اطاعت کرد. دیگر سربازان پادگان را هم از این فرمان آگاه کرد و تشویق به فرار نمود.(4)

بخاطر صلوات برای امام!
شهید احمد چترعنبری

گاردی ها به صفوف مردم نزدیک تر شده بودند، تا نجواها را خاموش کنند. شهید چتر عنبری با صدای بلند فریاد کشید: «برای سلامی امام خمینی صلوات».
مردم هم بی محابا صلوات فرستادند. چند نفر از گاردیها، باتوم به دست به شهید چتر عنبری حمله ور شدند. من که دستم را در دست شهید گذاشته بودم و می ترسیدم، با هجوم آن ها دستم از دست شهید رها شد. شهید چتر عنبری زیر هجوم گاردی ها و مشت و لگدشان گرفتار شده بود و من گریه کنان جیغ می کشیدم و مردم را به کمک فرا می خواندم. چند کامله زن جا افتاده نزدیک شده بودند و چنگ درگریبان آن ها کرده بودند و با آه و ناله، آن ها را دشنام می دادند، من که دیگر تحمل این وضعیت برایم دشوار شده بود، خود را روی شهید انداختم که ناگهان دیدم ضربه ای به شانه ام خورد. سرم گیج رفت . جلوی چشمهام تار شد. دیگر چیزی را ندیدم. دو زن مشتی آب به صورتم پاشیدند. چند لحظه بعد دیدم دستم در دست یکی از زنان همسایه مان است و به طرف خانه می برندمان. آن شب ما بدون نفت به منزل بر گشتیم. شهید چتر عنبری را زخمی کرده بودند. خون از سرو صورتش چکه چکه می ریخت. کتش پاره شده بود. ژاکت و پیراهنش تکه تکه شده بود. سر و صورتش کبود شده بود. من نیز شانه هایم تیر می کشید. آن شب از شدت درد و سرما، تا صبح نخوابیدم، شب، شب سختی بود. سرما بیداد می کرد. باد در درها و پنجره ها می توفید. آن شب سرد زمستانی هرگز از یادم نمی رود.(5)

به یاری امام بشتابید.
شهید عباس مطیعی

درگیری به شدت ادامه داشت. از تو دیگر کاری ساخته نبود. تیر کار خودش را کرده بود. نخاعت پاره شده بود. آه و ناله نمی کردی. خیال کردم بدنت هنوز گرمه و درد را احساس نمی کنی. ولی اینجوری نبود. مقاومت می کردی. نمی خواستی روحیه ی بچّه ها تضعیف بشه. چند تا از بچّه ها تو را به عقب منتقل کردند. همین طور که از منطقه خارج می شدی فریاد می زدی: «بچّه ها اسلحه را زمین نذارید! به یاری امام بشتابید!»(6)

عکس امام خمینی
شهید محمد علی صادقی

آقای صادقی طرقی سال 1354 عکس امام خمینی (ره) را به پشت پنجره ی خانه اش زده بود. در حالی که مردم روستا کمتر جرأت عبور از آن کوچه را داشتند. زیرا می ترسیدند که کوچه تحت کنترل باشد و متهم به همکاری با او شوند. شایع شده بود که محمد علی مسلّح و خطرناک است؛ حتّی ژاندارم ها هم می ترسیدند از آن جا بگذرند.(7)

نعمت زیارتِ امام
شهید علی اصغر رنجبران

یادم است زمانی که گردان آنان به بیت امام رفت، علی اصغر بسیار خوشحال بود. او اصلاً در پوست خودش نمی گنجید. با افتخار آمد و می گفت: «من حضرت امام را هر روز از نزدیک زیارت می کنم.»
هنوز یک ماه از مأموریتش در بیت حضرت امام نمی گذشت که گفت: «می خواهم به جبهه بروم».
گفتم: تو خیلی دوست داشتنی در بیت امام باشی؛ چی شد؟ حالا می خواهی به جبهه بروی و از این نعمت محروم شوی؟
گفت: «این که عاشق امام هستم و آرزویم این است که هر روز روی ماهش را ببینم، درست؛ اما مگر بقیه ی بچّه های پاسدار دل ندارند؟ چرا من این جا باشم و از این نعمت بهره ببرم؛ ولی آنان محروم باشند! نه، من می روم تا میدان برای بقیه ی بچّه ها خالی شود و آنان بیایند و امام را از نزدیک زیارت کنند».(8)

روحانیت، صاحب نظر در دین
شهید حسن بهمنی

یادم می آید یک بار درباره ی روحانیت صحبت می کردیم، ایشان گفتند که: «روحانیت عامل حفظ تشیع و نگه دارنده ی دین است. چطور است که اگر یکی از شما سرماخوردگی پیدا کند به طبیب مراجعه می کند ولی اگر بحث مسائل دینی و اعتقادی پیش می آید، همه صاحب نظر می شوند؟ در این مورد هم باید به طبیب دین، که روحانیت معتقد است مراجعه کرد. اینها کسانی هستند که عمرشان را در این راه صرف کرده اند».(9)

حرف و راه من، حرف و راه امام
شهید حسن امام دوست

هنگامی که به مرخصی می آمد، دوستان و فامیل دورش جمع می شدند و از او می خواستند که بگوید و بخندد و شوخی کند. امّا او اهل این حرف ها نبود و با جدّیت تمام می گفت: «حرف من حرف امام و راه من راه امام است. آبادی شما ششصد خانوار جمعیّت دارد و شما باید بسیج تشکیل دهید و به جبهه نیرو اعزام کنید».(10)

پای صحبت روحانی
جمعی از رزمندگان

در قسمت تبلیغات تیپ الغدیر انجام وظیفه می کردم. برادران یزدی برای آموزش یگان دریایی به موقعیت شهید حسن انتظاری اعزام شده بودند. تعدادی از برادران کُرد نیز که اکثراً سنّی مذهب بودند، برای آموزش به آن جا آمده بودند.
نمازخانه موقعیت محوطه ی بازی بود که دور آن طناب کشی شده بود، برادران کُرد به اتّفاق یزدی به هنگام ظهر که هوا نیز بسیار گرم بود. در مسجد برای انجام فریضه ی نماز می آمدند. روحانی جوانی که از قم آمده بود. بعد از نماز برای آن ها مسأله می گفت.
جالب این جا بود که نیروها، با این که هوا خیلی گرم بود تا آخرین لحظه پای صحبت روحانی نشسته و به سخنانش گوش می دادند. شب های جمعه، همه ی بسیجیان مخلص در نمازخانه گرد هم می آمدند و به هم راه روحانی دعای کمیل می خواندند... (11)

پی نوشت ها :

1. قربانگاه عشق، ص ص 180 - 179.
2. زورق معرفت، صص 123 - 122.
3. دو مجاهد، صص 132 - 131.
4. دو مجاهد، صص 3 و 54- 53.
5. از تبار آینه و آفتاب، صص 26 - 25.
6. به رسم شمشاد، ص 44.
7. افلاکیان خاکی، ص 37.
8. مردان مرد، ص 25.
9. یک ستار، از خاک، صص 26 - 27.
10. در آغوش دریا، ص 89.
11. مسافران ملکوت، صص 114 - 113.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس6، (گل واژه های ولایت)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.